اشتراک گذاری مطلب
عمومی

صدرعاملی با «زیبا، صدایم کن» مخاطب را روان‌کاوی می‌کند

1266
admin
0 دقیقه مطالعه

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از فرارو، باز، رسولِ صدرعاملیِ نازنین و باز، بازگفتِ(روایتِ) داستانِ دیگری از دختری نوجوان و دیگربار، نمایشِ پَرسه در تهران و خیابانِ ولی‌عصرش ولی این بار، نه به‌تنهایی و با کفش‌هایی کتانی؛ بلکه همراه با پدری روانپریش و گریخته از بیمارستانِ روانپزشکی.

بااین‌همه، شخصیتِ اصلیِ فیلمِ «زیبا، صدایم کن»، نه زیباست و نه پدرش خسرو؛ شخصیتِ مرکزی و اصلی، شهر است و جنونِ ساختمان‌سازی‌اش. این شهر است که خسرو را دیوانه کرده است و پنداشتِ(توهّمِ) روانپریشانه‌اش از بودن بر فرازِ آسمانخراش‌ها، در روانش رخنه کرده؛ خسرو که راننده و چرخاننده‌یِ جرثقیل‌هایِ برج‌سازی بوده است، در پاسخ به روانپزشکش که: «خورشید دیگه دنبالت نمی‌کنه؟» می‌گوید: «نه! حق بدید که من سال‌ها اولین کسی بودم که تو تهران، طلوع خورشید رو می‌دیدم.»

برج‌سازان هم در پنداشت و هذیان، چیزی از خسرو کم ندارند؛ زمانی که به سازه‌هایشان نگاه می‌کنند و یا از فرازِ آن‌ها به شهر فرومی‌نگرند، احساسِ نخستینشان، به احتمالِ نزدیک به یقین، این خواهد بود که این شهر را ما شهر کرده‌ایم و آن‌گاه خودخداپنداری سراغشان می‌آید و «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را به فرمانِ خویش می‌بینند.

برای همین هم هست که اگر کسی یا چیزی مانعِ جنونِ ساختمان‌سازی‌شان شود، چنان برخشم می‌شوند و می‌توفند که شهر و شهردارش به‌لرزه درمی‌آیند و همه‌یِ پروانه‌ها(مجوزها) صادر می‌شود. به همین دلیل هم هست که هیچ کس اندازه‌یِ آن پدرِ دیوانه‌شده از جنونِ ساختمان‌سازیِ دیوانه‌سازان، خسرو، ایستادگیِ آن سالخورده‌زنِ دربندیِ فیلم را درنمی‌یابد و ستایشش نمی‌کند که: «خوب مقاومت کردین ها!». دیوانه‌سازانِ شهرسازند که ما را دیوانه می‌کنند؛ در جایی از فیلم، پس از آن‌که خسرو در بی‌آر‌تی از پا می‌افتد و مرزِ میانِ پنداشت و واقعیت برایش گم می‌شود، او را در خیابانِ ولی‌عصر در پایِ برج‌هایِ نیمه‌ساز، گرفتار و دربند می‌بینیم؛ انگار آن برج‌ها نمی‌گذارند برای یک دَم هم که شده آسمانِ حقیقت را ببیند و از این سرگیجه برَهَد.

نغزتر آن‌که خسرو در جایی به دخترش، زیبا می‌گوید: «وقتی خونه‌م رو بالا کشیدن حالم بدتر شد»؛ حتی زمانی که این سازه‌ها ساخته می‌شوند، باز دسترسی‌نداشتنِ بی‌پناهان به این‌ همه خانه و سرپناه یا از دست‌دادنِ یکی‌شان، باز می‌تواند ما را دیوانه بکند. زیبا همه‌یِ آن روزش و کوششِ سالانه‌اش صرفِ آن می‌شود که آلونکی بیابد تا بتواند کَسی‌بودن را، رهابودن را، انسان‌بودن را در خویش احساس کند. ساختمان‌ها همه جا هستند و ما را در خودشان، شهربندان(محاصره) می‌کنند ولی بیش‌ترِ ما از آن‌ها هیچ بهره‌ای نداریم: این دردسترسانِ دورازدسترس، ما را دیوانه می‌کنند. بیش‌ترِ ما خسرُوی هستیم که خوشبختانه یا بدبختانه کارمان به تیمارستان نکشیده است یا زیبایی که هر دم ممکن است که کارمان به آن‌جا بکشد.

صدرعاملی، رسولِ امیدِ یزدانی‌ست که می‌گوید: «پایانِ شبِ سیه سپید است» ولی واقعیتِ شهرِ نوآیینِ(مدرنِ) بی‌خدایِ آکَنده از بُتان به ما می‌گوید: «همه‌یِ شما، بستریانِ تیمارستانی هستید که من باشم». برای شیفتگانِ بازبُرد(ارجاع) به دانشِ نوآیین، می‌نویسانم: «مشاهداتِ مذکور همه حاکی از آن است که فشارهایِ اجتماعیِ محیط‌هایِ شهری می‌تواند بر وقوعِ اسکیزوفرنی، در کسانی که در معرضِ خطرند، اثر بگذارد»

سالیانی پیش از این، زمانی‌ که برای نخستین بار، ترکیبِ جنونِ ساختمان‌سازی را در کتابِ تأمُّلاتِ مارکوس اورلیوس ـ امپراتورِ روم ـ خواندم، تکانی خوردم که: «چه آشنا و امروزی!». رازِ این همانندی را امروز درمی‌یابم: این جنون و دیوانه‌سازیِ شهرانه نیز در دریافتِ جهانخوارانه‌یِ مردمِ غربی از جهان، خانه دارد ولی به‌سانِ همیشه، مصرف‌کنندگان و تقلیدگرانِ غرب، کاسه‌هایِ داغ‌تر از آش و دیوانگانِ دیوانه‌تر از دیوانه‌سازند؛ ژاپن بیش‌تر از غرب، ربات ساخته است و ما بارها بیش‌تر از آن، ساختمان‌هایی ساخته‌ایم که دِژهایِ بی‌گریزراهِ دیوانه‌خانه‌ای شده‌اند که آن را تهران می‌نامیم.

1. از دقیق‌بودنِ گفتارهایِ فیلم که آورده‌ام، دل‌استوار(مطمئن) نیستم و فیلم رویِ پرده است و نمی‌توانم وارسی‌شان کنم.

2. کاپلان و سادوک، خلاصه‌یِ روانپزشکی(ویراستِ یازدهم)، فرزین رضاعی، انتشارات ارجمند، چاپ دهم، ص 555.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *